چگونگی ایجاد و گسترش خلاقیت در هنر /۱

چکیده:

تخیل مهم ترین عنصر خلق و نوآوری است و هیچ خلاقیتی بدون تخیل امکان پذیر نیست، این ارتباط در حوزه هنر که اساس آن تخیل است، بیشتر می شود، زیرا هنر همواره از هنجارهای عمومی به دور است و کوشش می کند تا صورت های نو بیافریند. مهمترین و اساسی ترین موضوع، چگونگی ایجاد و گسترش خلاقیت در هنر است. متاسفانه عوامل بسیاری چه درونی و چه بیرونی سد راه رشد و نمو خلاقیت فطری انسانند.

عامل درونی که از طریق ظهور آشفتگی های فکری و روانی در طی دوران زندگی به خصوص در کودکی و نوجوانی ساختار ذهنی فرد را آلوده می کنند و عوامل بیرونی که بیش تر از سوی فرهنگ جامعه بر آدمی تأثیر می گذارند، مانع فعال شدن صحیح این قوه در همه افراد می شوند. موانعی که به واسطه توهمات، تلقیات، و پندارهای غیر اصیل، ذهن انسان را به بند می کشد و از پرواز آن به افق های عقلی و حسی جدید و بدیع جلوگیری می کند. در کنار این ها، قیدها و آموزنده های بازدارنده محیطی، تربیتی و اجتماعی خصوصا در مدارس و دانشگاه های هنر، نیز هستند که زوال انگیزه ها و محرک های موثر در خلاقیت و نو اندیشی را موجب می شوند.

 

کلید واژه ها:

خیال، تخیل، خلاقیت، تفکر واگرا، تفکر همگرا 

 

مقدمه

نخستین نکته ای که در «دفتر آلفای بزرگ»، یعنی در فصل یکم متافیزیک آمده، خواست دانایی است. «همه ی انسان ها، در سرشت خود جویای دانستنند، نشانه این [جویایی]، علقه ی ما به ادراک های حسی است». دلیلی که ارسطو در اثبات وجود این خواست آورده، یعنی «علقه ی ما به ادراک هستی»، موضوع بحث نیست. ارسطو در ادامه ی بحث بیان ادراک های حسی، برخی از توانایی های آدمی در شناخت حسی را مفید تر و بهتر از برخی دیگر، و در نهایت، حس بینایی را « برتراز همه » دانسته، و نوشته: «بینایی، بیشتر از همه ی حواس دیگر به ما یاری می کند تا [چیزها ] را بشناسیم». این امتیاز حس بینایی، و یکی انگاشتن آن با دانایی را، افلاطون نیز مطرح کرده بود، و تا امروز هم در سخن فلسفی غرب باقی مانده است. نکته ی لازم این است که ارسطو در ادامه ی بحث دلیل خود را بیشتر شکافته، و از اهمیت حافظه در شناخت یاد کرده، و چنین نوشته : «نزد انسان از یادآوری (حافظه) تجربه پدید می آید. زیرا یادکردهای بسیار از یک چیز، به پیدایش نیروی تجربه ای یگانه می انجامد» (احمدی، ۱۳۷۷، ۵۷).

 تفکر واگرا

این نکته در شناخت شناسی ارسطویی اهمیت دارد. در ادامه، ارسطو مفاهیم تجربه و شناخت را این گونه به مفهوم هنر ارتباط می دهد: «تجربه، شناخت جزئیات است، اما هنر، مربوط به امور کلی است، درحالی که کنش ها و ایجادها همه به امور جزئی یا فردی مربوطند». ناگفته نماند مقصود افلاطون و ارسطو از هنر، فن یا شگرد است که آن را Tekhne «تخنه» می خواندند و از آن چه ما امروز «هنر» می خوانیم کلی تر است، و شاید بهتر باشد که این جا، آن را« مهارت همراه با بصیرت»  بخوانیم. تخنه آگاهی به کلیت امور، و توانایی آن است. به همین دلیل ارسطو نوشته: «هنر یا فن، هنگامی پدید می آید که از راه فهمیده های بسیار ناشی از تجربه، یک ادراک کلی درباره ی امور همانند پدید می آید». با توجه به آنچه آمد، دیگر حکم ارسطو چندان شگفت آور نمی نماید که: «ما تصور می کنیم که دانستن و فهمیدن بیشتر متعلق به هنر است تا به تجربه، و هنرمندان را از مجربان فرزانه تر می شماریم، به این اعتبار که هرگونه فرزانگی (حکمت) بیشتر، پیامد دانستن است، و این از آن روست که آنان [هنرمندان] علت را می شناسند، و اینان [با تجربگان] نه». و کارش از بررسی ابتدایی، و چه بسا شناخت چگونگی وجودی آن ها فراتر نمی رود، در حالی که آدم اهل هنر و فن، چرایی چیزها را می شناسد، و کارش در قلمرو شناخت علت وجودی چیزها جای می گیرد نتیجه ی آخر را ارسطو، در ادامه بحث خود در بیان مقام فرودست افراد با تجربه یا «دستکار» نسبت به مرد هنرمند و فن آور، اعلام کرد و چنین نوشت که گروه نخست فقط از سر عادت کار می کنند ، در حالی که دسته دوم علت چیزها را می شناسند. با تجربگان توانایی تعلیم دادن ندارند، اما هنرمندان و فن آوران کسانی هستند که به دقت دارای چنین نیرویی باشند. با تجربگان، فرزانگی یا حکمت ندارند، زیرا دانستن و فهمیدن متعلق به هنر است، که به امور کلی مربوط می شود. به نظر ارسطو دانایی راستین، از حد تجربه می گذرد و در گستره ی هنر یا فن آوری جای می گیرد. ارسطو دلیل و ریشه این کمبود در کار با تجربگان را نیز به بحث گذاشت و آن را نتیجه محدود ماندنشان در مرز های «ادراک های حسی» خواند. پس، می شود چنین نتیجه گرفت که به نظر ارسطو کسی که از تجربه آغاز کند، ولی بدان محدود نماند، یعنی از ادراک حسی بگذرد، و قدرت تعمیم دادن تجربه ها را بیابد هنرمند و فن آور خواهد شد، و کار چنین کسی در حد حکمت و فرزانگی ارزیابی می شود(همان، ۶۰).

خلاقیت   

خیال، تخیل و خلاقیت

تخیل و خیال مباحثی است که هم در تفکر غربی و هم در تفکر شرقی مورد بحث فراوان بوده است. اگر تخیل را بخشی از اندیشه بدانیم و خلاقیت را نیرویی برای بازآفرینش جهان، بدیهی است که بدون تخیل، بازآفرینشی پدید نمی آید. تخیل و خیال عناصری است که ذهن اندیشمندان بسیاری را به خود مشغول کرده است. کوله ریج، خیال را فرآیندی ترکیبی می داند و تخیل را فرآیندی خلاق. او می گوید: «برخلاف تخیل که از تجربه و ادراک حسی، طرحی نو می آفریند، خیال تنها یک حالت حافظه است که صُوَر حسی را بدون رعایت بافت و مضمون اصلی، تداعی یا تکرار می کند. پس، از قید زمان و مکان آزاد است.»(مقدادی، ۱۳۷۸، ۲۲۴) در نظر کوله ریج، خیال می تواند واحدهای معنایی را برطبق قوانینی تغییر دهد اما قادر به رشد و بسط آنها نیست؛ اما نیروی تخیل می تواند خرد را با حس و فهم متحد سازد و معنایی تازه را شکل دهد. پس قوه تخیل نیرویی است که می تواند انسان را به شناخت و معرفت نزدیک کند. کوله ریج معتقد است در خیال، تصاویر ذهنی ارتباط طبیعی با یکدیگر ندارند وتنها بر حسب تصادف بر هم منطبق شده اند و تنها در یک یا دو نقطه وجه اشتراک دارند؛ اما در تخیل این تصاویر به گونه ای ترکیب می شوند که درک و دریافت تازه ای را سبب شوند.

خیال خود نیز مراتبی دارد؛ خیالی که به سوی حقیقت رهنمون می شود و خیالی که راه به سوی توهم می برد و از مسیر حقیقت منحرف می گردد. خیال قوه ای برزخی در بین عقل و حس است. به عبارتی کار آن محسوس کردن معقول و معقول کردن محسوس است. این قوه برزخی نه تجرد عقل را دارد و نه مادیت حس را. اهمیت خیال به هدفی است که ورای ظاهرش دنبال می کند، چه در زندگی و چه در هنر. اما همین خیال همان گونه که گفته شد در جهت عکس نیز عمل می کند. همان گونه که عالم حس را به عالم معنی متصل می کند می تواند عالم معنی را نیز تا حد عالم حس متنازل کند.

آدمی را فربهی هست از خیال                                                  گر خیالاتش بود صاحب جمال

ور خیالاتش نماید ناخوشی                                                      می گدازد همچو موم از آتشی

در میان مار و کژدم گر تو را                                                      با خیالات خوشان دارد خدا

مار و کژدم مر تو ار مونس بود                                                   کان خیالت کیمیای مس بود

صبر شیرین از خیال خوش شده است                                     کان خیالات فرج پیش آمد است

(مولانا، ۱۳۷۳، ۵۹۴)

 

هنر 

اگر هنر را آیینه ای برای نمایاندن حقیقت بدانیم نه قالبی برای پرگویی های بی مایه، در این صورت است که تخیل سرشار از کشف حقیقت می شود و از آن جا که حقیقت، جز بر عده ای اندک آشکار نمی شود این کشف پیوسته تازه و نو است و محرک انسان به سمت حقیقت جویی.کوله ریج، تخیل را به دو بخش تقسیم می کند: تخیل اولیه و تخیل ثانویه. «تخیل اولیه نیروی حیات و عامل مقدماتی همه ادراکات بشری است. این نیرو قوه ای تنظیم کننده است. وسیله ای است برای تمیز چیزها از یکدیگر، به نظم درآوردن آنها، تفکیک آنها از یکدیگر و یا ترکیبشان با هم، و حاصل اینها، رسیدن به ادراک است.» (مقدادی، ۱۳۷۸، ۱۴۲) نیروی تخیل اولیه طبق این تعریف در همه انسان ها وجود دارد. این نیرو برای شناخت دنیای پیرامون انسان در او نهاده شده و در همه، کم و بیش یکسان است. در تخیل ثانویه، انسان این درک و دریافت را می گیرد و آن را ارادی بازسازی می کند. تخیل اولیه بنا به نظر کوله ریج در انسان به صورت غیر ارادی وجود دارد، درحالی که تخیل ثانویه ارادی است. «این تخیل ثانویه است که خیال های وابسته را به یکدیگر پیوند می دهد. این تخیل پس از تجزیه و پراکندن و افشاندن عناصر، دست به بازآفرینی می زند. … بازآفرینی چیزی که اجزای آن از حقیقت گرفته شده است ولی آفرینشی که شکل می گیرد، شکل جدیدی از واقعیت است.»              (همان، ۱۴۵).

اما خلاقیت چیست؟ ورتهایمر، شرح می دهد که خلاقیت، توانایی نگاهی جدید و متفاوت به یک موضوع و به عبارتی فرایند شکستن و دوباره ساختن دانش خود درباره ی یک موضوع و در نتیجه، به دست آوردن بینشی نو نسبت به ماهیت آن است. دیوید بوهم در کتابی با نام «درباره خلاقیت» و در بیان خلاقیت می نویسد تعصب داشتن، بت کردن یک اندیشه یا پارادایم و به دام دوئیت هایی مانند انتزاعی و عینی، عقل و شهود، مطلق و نسبی و… افتادن باعث کور شدن خلاقیت می شود. او می گوید:«برای رسیدن به خلق و ابداع تازه ها باید به ادراک هایی توجه کنیم که برای آن ها تعریفی نداریم.»  (بوهم، ۱۳۸۱، ۸).

 

تاویل

با توجه به آنچه بیان شد خلاقیت و تخیل دو قوه هم بسته اند. در هر دو حوزه، چه تخیل و چه فرآیندهای خلاقه آنچه مهم جلوه می کند به کارانداختن ذهن در راستایی حقیقی است و حقیقت، چیزی خارج از ما نیست. اهمیت تخیل در خلاقیت مانند اهمیت خواب برای انسان خسته است. هر دو در هم فرو می روند تا مکانیزمی رو به رشد را در انسان سبب شوند. هردو قوه به هم یاری می رسانند تا انسان به دریافت هایی تازه از حقیقت برسد. وقتی می گوییم خلاقیت، یعنی مواجه شدن با حقیقت و مواجه شدن با حقیقت یعنی گذر از خیال به سمت حقیقت. پس این رابطه، رابطه ای مستقیم و بدون ابهام است. خیالی که به این ترتیب رشد کند و از سطح تخیل اولیه با نگاه به حقیقت بگذرد و در سطح تخیل ثانویه دریافت های حقیقی خود را به جامه هنر درآورد، پدید آورنده هنری پویا، شاداب و پر نشاط می شود. چنین هنری است که جامعه خود را به سمت شادی، نشاط و مهم تر از همه شناخت و معرفت می برد و آن را از خمودگی در می آورد. آنچه مهم می نماید این است که خواست خلاقیت و تخیل، کشف مداوم حقیقت باشد.(سیاحیان، ۱۳۸۷، ۶۲) زمانی که خواست ها در سطح واقعیت های روز مره باقی می مانند، حرف هایی که در هنر زده می شود چیزی بیش از نقد های اجتماعی و … نیستند و آثاری که در عرصه ی هنر به نمایش در می آیند نیز جزئی از همان روزمره گی خواهند بود اما به شکلی دیگر.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

میخواهید به بحث بپیوندید؟
احساس رایگان برای کمک!

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *